شماره ٦٥٧: اي لاله برگ خويش نظرت گلستان چشم

اي لاله برگ خويش نظرت گلستان چشم
ياقوت آبدار تو قوت روان چشم
خيل خيال خال تو بيند بعينه و
در هر طرف که روي کند ديدبان چشم
دور از توام ز ديده نماند نشان وليک
برخاک درگه تو بماند نشان چشم
يکدم بياد آن لب و دندان در نثار
خالي نشد ز گوهر و لعلم دکان چشم
روز سپيد اگر نه بروي تو ديده ام
يا رب سياه باد مرا خان و مان چشم
اي بس که ما بسوزن مژگان کشيده ايم
زنجيره هاي جعد تو بر پرنيان چشم
چون مي روي کجا نشود ملک دل خراب
ما را که رود مي رود از ناودان چشم
پستان سيمگون تو با اشک لعل ما
آن نار سينه آمد و اين ناردان چشم
خواجو نگر که رسته پروين ز تاب مهر
هر صبح بيتو چون گسلد ز آسمان چشم