شماره ٦٥١: دوش مي آيد نگار بربرم

دوش مي آيد نگار بربرم
گفتم اي آرام جان و دلبرم
دامن افشان زين صفت مگذر ز ما
گفت بگذار اي جوان تا بگذرم
گفتم امشب يک زمان تشريف ده
تا بکام دل ز وصلت بر خورم
گفت بي پروانه نتوان يافتن
صحبتم را زانکه شمع خاورم
گفتم از پروانه و خط در گذر
من نه مير ملک و شاه کشورم
يک زمان با من بدرويشي بساز
زانکه من هم بنده ات هم چاکرم
چون غلام حلقه در گوش توام
چند داري همچو حلقه بر درم
گفت آري بس جواني مهوشي
تا کنون جز راه مهرت نسپرم
راستي را سرو بالائي خوشي
تا بيايم با تو جان مي پرورم
گفتم از مهر جمالت گشته ام
آنچنان کز ذره پيشت کمترم
گفت آري با چنان حسن و جمال
شايد ار گوئي که مهر انورم
گفتم امشب گر مسلماني بيا
گفت اگر يک لحظه آيم کافرم
گفت ار جان بايدت استاده ام
گفت کو سيم و زرت تا بنگرم
گفتمش گر سيم بايد شب بيا
گفت خلقت بينم از لطف و کرم
گفتمش يک لحظه با پيران بساز
گفت زر برکش که من زال زرم
گفتمش گر سر برآري بنده ام
گفت خواجو بگذر امشب از سرم