شماره ٦٣٧: صبحدم دل را مقيم خلوت جان يافتم

صبحدم دل را مقيم خلوت جان يافتم
از نسيم صبح بوي زلف جانان يافتم
چون بمهمانخانه قدسم سماع انس بود
آسمان را سبزه اي برگوشه خوان يافتم
باغ جنت را که طوبي زو گياهي بيش نيست
شاخ برگي بر کنار طاق ايوان يافتم
عقل کافي را که لوح کاف و نون محفوظ اوست
درمقام بيخودي طفل دبستان يافتم
خضر خضراپوش علوي چون دليل آمد مرا
خويشتن را بر کنار آب حيوان يافتم
طائر جان کوتذرو بوستان کبرياست
در رياض وحدتش مرغ خوش الحان يافتم
چون در اين مقصوره پيروزه گشتم معتکف
قطب را در کنج خلوت سبحه گردان يافتم
در بياباني کزو وادي ايمن منزليست
روح را هارون راه پور عمران يافتم
بسکه خواندم لاتذر بر خويش و گشتم نوحه گر
خويشتن را نوح و آب ديده طوفان يافتم
گر بگويم روشنت دانم که تکفيرم کني
کاندرين ره کافري را عين ايمان يافتم
چشم خواجو را که در بحرين بودي جوهري
در فروش رسته بازار عمان يافتم