شماره ٦٣٥: رند و دردي کش و مستم چه توان کرد چو هستم

رند و دردي کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من اي اهل نظر عيب مگيريد که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمايند که گويند
نيست از باده شکيبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پاي تو سر بر نگرفتم
در تو پيوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و ديده خونبار وليکن
نقش رخسار تو از لوح دل و ديده نشستم
گفتي از چشم خوش دلکش من نيستي آگه
بدو چشمت که ز خود نيستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پريشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قيامت تو مپندار که هشيار توان شد
زين صفت مست مي عشق تو کز جام الستم
چشم ميگون ترا ديدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستي و شکستي دل خواجو
بدرستي که من آن عهد که بستم نشکستم