شماره ٦٣٤: تخفيف کن از دور من اين باده که مستم

تخفيف کن از دور من اين باده که مستم
وزغايت مستي خبرم نيست که هستم
بر بوي سر زلف تو چون عود برآتش
مي سوزم و مي سازم و با دست بدستم
در حال که من دانه خال تو بديدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم
ديشب دل ديوانه بگسسته عنانرا
زنجير کشان بردم و در زلف تو بستم
با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئي
گفت از نظرم دور شو اين لحظه که مستم
زان روز که رخسار چو خورشيد تو ديدم
چون سنبل هندوي تو خورشيد پرستم
آهنگ سفر کردي و برخاست قيامت
آن لحظه که بي قامت خوبت بنشستم
شايد که ز من خلق جهان دست بشويند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم
هر چند شکستي دل خواجو بدرستي
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم