شماره ٦٣١: ز لعلم ساغري در ده که چون چشم تو سرمستم

ز لعلم ساغري در ده که چون چشم تو سرمستم
وگر گويم که چون زلفت پريشان نيستم هستم
کنون کز پاي مي افتم ز مدهوشي و سرمستي
بجز ساغر کجا گيرد کسي از همدمان دستم
اگر مستان مجلس را رعايت مي کني ساقي
ازين پس باده صافي بصوفي ده که من مستم
منه پيمانه را از دست اگر با مي سري داري
که من يکباره پيمانرا گرفتم جام و بشکستم
مريز آب رخم چون من بمي آب ورع بردم
ز من مگسل که از مستي ز خود پيوند بگسستم
اگر من دلق ازرق را بمي شستم عجب نبود
که دست از دنيي و عقبي بخوناب قدح شستم
چه فرمائي که از هستي طمع برکن که برکندم
چرا گوئي که تا هستي بغم بنشين که بنشستم
اسير خويشتن بودم که صيد کس نمي گشتم
چو در قيد تو افتادم ز بند خويشتن رستم
مبر آبم اگر گشتم چو ماهي صيد اين دريا
که صد چون من بدام آرد کسي کو مي کشد شستم
خيال ابرويت پيوسته در گوش دلم گويد
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشيد پيوستم
چو باد از پيش من مگذر وگر جان خواهي از خواجو
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم