شماره ٦٢٤: هيچ مي داني که ديشب در غمش چون بوده ام

هيچ مي داني که ديشب در غمش چون بوده ام
مرغ و ماهي خفته و من تا سحر نغنوده ام
بسکه آتش در جهان افکنده ام از سوز عشق
آسماني در هوا از دود دل افزوده ام
پرده از خون جگر بر روي دفتر بسته ام
چشمه خونابه از چشم قلم بگشوده ام
کاسه چشم از شراب راوقي پر کرده ام
دامن جانرا بخون چشم جام آلوده ام
آستين بر کائنات افشانده ام از بيخودي
زعفران چهره در صحن سرايش سوده ام
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوي دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پيموده ام
چشم بد گفتم که يا رب دور باد از طلعتش
ليک چون روشن بديدم چشم بد من بوده ام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هواي شکر حلوا گرش پالوده ام
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کرده ام
مردم بحرين را در خون شنا فرموده ام