شماره ٦٢١: من ز دست ديده و دل در بلا افتاده ام

من ز دست ديده و دل در بلا افتاده ام
اي عزيزان چون کنم چون مبتلا افتاده ام
هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتاده ام
کي بود برگ من آن نسرين بدن را کاين زمان
همچو بلبل در زمستان بينوا افتاده ام
گر چه هر کو مي خورد از پا در افتد عاقبت
من چو دور افتاده ام از مي چرا افتاده ام
با کسي افتاد کارم کو ز کارم فارغست
بنگريد آخر که از مستي کجا افتاده ام
ايکه گفتي گر سر اين کارداري پاي دار
دست گير اکنون که از دستت ز پا افتاده ام
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمي مکن
گر چون ذره زير بامت از هوا افتاده ام
مي روي مجموع و من پيوسته همچون گيسويت
از پريشاني که هستم در قفا افتاده ام
قاضي ار گويد که خواجو چون درين کار اوفتاد
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده ام