شماره ٥٩٧: دلم مريد مرادست و ديده رهبر دل

دلم مريد مرادست و ديده رهبر دل
سرم فداي خيال و خيال در سر دل
کمند زلف ترا گر رسن دراز آمد
در آن مپيچ که دارد گذر بچنبر دل
دلم چگونه نمايد قرار در صف عشق
چنين که زلف تو بشکست قلب لشکر دل
بود که ساقي لعل تو در دهد جامي
مرا که خون جگر مي خورم ز ساغر دل
دل صنوبريم همچو بيد مي لرزد
ز بيم درد فراق تو اي صنوبر دل
تو آن خجسته هماي بلند پروازي
که در هواي تو پر مي زند کبوتر دل
دلم ربودي و تا رفتي از برابر من
نرفت يکسر مو نقشت از برابر دل
چگونه در دل تنگم قرار گيرد صبر
که مي زند سر زلف تو حلقه بردل
بملک روي زمين کي نظر کند خواجو
کسي که ملک وصالش بود مسخر دل