شماره ٥٦٨: آورده ايم روي بسوي ديار خويش

آورده ايم روي بسوي ديار خويش
باشد که بنگريم دگر روي يار خويش
صوفي و زهد و مسجد و سجاده و نماز
ما و مي مغانه و روي نگار خويش
چون زلف ليلي از دو جهان کردم اختيار
مجنونم ار ز دست دهم اختيار خويش
کردم گذار برسرکويش وزين سپس
تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خويش
چون هيچ برقرار نمي ماند از چه روي
ماندست بيقراري من برقرار خويش
زانرو که هر چه ديده ام از خويش ديده ام
هر دم کنم ز ديده سزا در کنار خويش
در بندگي چو کار من خسته بندگيست
تا زنده ام چگونه کنم ترک کار خويش
چون ما شکار آهوي شيرافکن توئيم
گر مي کشي بدور ميفکن شکار خويش
خواجو چو کرده ئي سبق خون دل روان
از لوح کائنات فرو شو غبار خويش