شماره ٥٥٨: حسد از هيچ ندارم مگر از پيرهنش

حسد از هيچ ندارم مگر از پيرهنش
که جز او کيست که برخورد ز سيمين بدنش
مي لعل ار چه لطيفست در آن جام عقيق
آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش
گر در آئينه در آن صورت زيبا نگرد
بو که معلوم شود صورت احوال منش
بوي پيراهن يوسف ز صبا مي شنوم
يا ز بستان ارم نفحه بوي سمنش
باغبان گر به گلستان نگذارد ما را
حبذانکهت انفاس نسيم چمنش
نتواند که شود بلبل بيچاره خموش
چو نسيم سحري بر خورد از نسترنش
دهن تنگ ورا وصف نمي آرم کرد
زانکه دانم که نگنجد سخني در دهنش
بسکه در چنگ فراق تو چو ني مي نالم
هيچکس نيست که يکبار بگويد مزنش
خواجو از چشمه نوش تو چو راند سخني
مي چکد هر نفسي آب حيات از سخنش