شماره ٥٤٧: رقيب اگر بجفا باز داردم ز درش

رقيب اگر بجفا باز داردم ز درش
مگس گزير نباشد زماني از شکرش
به زر توان چو کمر خويش را برو بستن
که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش
گرم بهر سر موئي هزار جان بودي
فداي جان و سرش کردمي به جان و سرش
در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک
کند عظام رميمم هواي خاک درش
دلي که گشت گرفتار چشم وعارض او
چرا برفت به يکباره دل ز خواب و خورش
گذشت و بر من بيچاره اش نظر نفتاد
چه اوفتاد کزينسان فتادم از نظرش
کنون که شد گل سوري عروس حجله باغ
چه غم ز ناله شبگير بلبل سحرش
بملک مصر نشايد خريد يوسف را
ولي بجان عزيز ار دهند رو بخرش
ميان اهل طريقت نماز جايز نيست
مگر کنند تيمم بخاک رهگذرش
برآستانه ماهي گرفته ام منزل
که هست هر نفسي رو بمنزل دگرش
بسيم و زر بودش ميل دل ولي خواجو
سرشک و گونه زردست وجه سيم و زرش