شماره ٥٤٥: رخت شمع شبستان مي نهندش

رخت شمع شبستان مي نهندش
لبت لعل بدخشان مي نهندش
اگر شد چين زلفت مجمع دل
چرا جمعي پريشان مي نهندش
گدائي کز خرد باشد مبرا
بشهر عشق سلطان مي نهندش
چمن دوزخ بود بي لاله رويان
اگر خود باغ رضوان مي نهندش
قدح کو گوهر کانست در اصل
بمعني جوهر جان مي نهندش
مي روشن طلب درظلمت شب
که عين آب حيوان مي نهندش
هر آن کافر که او قربان عشقست
بکيش ما مسلمان مي نهندش
وگر بر عقل چيزي هست مشکل
بنزد عشق آسان مي نهندش
اگر صاحبدلي خواجو چه نالي
از آن دردي که درمان مي نهندش