شماره ٥٤١: يار ما را گر غمي از يار نبود گو مباش

يار ما را گر غمي از يار نبود گو مباش
ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش
ما چنين بيمار و او از درد ما فارغ ولي
گر طبيبي را غم از بيمار نبود گو مباش
در جهان تاتار زلفش عنبر افشاني کند
گر نسيم نافه تاتار نبود گو مباش
گر جهان بي يار باشد من جهانم از جهان
چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش
شادي از دينار باشد نيک بختانرا وليک
کاش بودي شادي ار دينار نبود گو مباش
گر بدانائي دلم اقرار نارد گوميار
ور درين کارش غم از انکار نبود گو مباش
منکه از جام مي لعل تو مست افتاده ام
گر مقامم بر در خمار نبود گو مباش
هر که را بازاريي بيزار کرد از عقل و دين
از سر بازار اگر بيزار نبود گو مباش
گر ز مي نبود شکيبم يک نفس عيبم مکن
مي پرستي گر ز مي هشيار نبود گو مباش
چون مرا در دير جام باده دايم دايرست
در ديارم گر ز من ديار نبود گو مباش
گر غمت گرد از من خاکي برآرد گو برآر
چون تو هستي گر ز من آثار نبود گو مباش
زين صفت کانفاس خواجو مشک بيزي مي کند
عود اگر در طبله عطار نبود گو مباش