شماره ٥٣٩: الوداع اي دلبر نامهربان بدرود باش

الوداع اي دلبر نامهربان بدرود باش
الرحيل اي لعبت شيرين زبان بدرود باش
جان بتلخي مي دهيم اي جان شيرين دست گير
دل بسختي مي نهيم اي دلستان بدرود باش
مي رويم از خاک کويت همچو باد صبحدم
اي بخوبي گلبن بستان جان بدرود باش
ناقه بيرون رفت و اکنون کوس رحلت مي زنند
خيمه بر صحرا زد اينک ساربان بدرود باش
ايکه از هجر تو در درياي خون افتاده ام
از سرشک ديده گوهر فشان بدرود باش
گر ز ما بر خاطرت زين پيش گردي مي نشست
مي رويم از پيشت اينک در زمان بدرود باش
همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختيم
وز جهان رفتيم اي جان جهان بدرود باش