شماره ٥١٧: دامن خرگه برافکن اي بت کشمير

دامن خرگه برافکن اي بت کشمير
سرو قباپوش و آفتاب جهانگير
چهره خوب تو رشک لعبت نوشاد
نرگس مستت بلاي جادوي کشمير
نقش جمالت نگارخانه ماني
خط سياه تو روزنامه تقدير
ترک پري روي من ندانمت امروز
خاطر صحراست يا عزيمت نخجير
خط کله برشکن گلاله برافشان
بند قبا برگشاي و جام طرب گير
از در خويشم مران که از خم گيسو
حلق دلم بسته ئي بحلقه زنجير
درد و غمم چون ز پا فکند چه درمان
کار دلم چون ز دست رفت چه تدبير
کشتن عشاق را چه حاجت شمشير
قصه مشتاق را چه حاجت تقرير
فصل بهاران نه ممکنست خموشي
بلبل شب خيز را ز ناله شبگير
هر که فرو خواند عشق نامه خواجو
کرد پر از خون ديده طي طوامير