شماره ٥١٦: ترک عالم گير و عالم را مسخر کرده گير

ترک عالم گير و عالم را مسخر کرده گير
و ابلق ايام را در زير زين آورده گير
چون ازين منزل همي بايد گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پيروزه منزل کرده گير
گر حيات جاوداني بايدت همچون خضر
روي ازين ظلمت بتاب و آب حيوان خورده گير
همچو فرهاد از غم شيرين بتلخي جان بده
وز لب جان پرور شيرين روان پرورده گير
خون دل خور چون صراحي و بآب آتشي
آبروي آفتاب آتش افشان برده گير
رخ ز مهمانخانه گيتي بگردان چون مسيح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گير
تا کي آزاري به بيزاري و زاري خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گير
بر بزرگان خرده گيري وز بزرگي دم زني
گر بزرگي بگذر اين راه و بترک خرده گير
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانه ات
شمع دل را زنده دار و خويشتن را مرده گير