شماره ٥١٥: بيدلي گردل ز دلبر برنگيرد گومگير

بيدلي گردل ز دلبر برنگيرد گومگير
عاشقي را گر ملامت در نگيرد گو مگير
گر ز دست او دلم از پا درآيد گو درآي
ور ز پاي او سرم سر برنگيرد گو مگير
پادشاهي با گدائي گر نسازد گومساز
خود پرستي دست مستي گر نگيرد گو مگير
آنکه در ملک ملاحت کوس شاهي مي زند
گر گدائي را به چيزي بر نگيرد گو مگير
هر که نتواند سر اندر پاي جانان باختن
گر حديث خنجرش در سر نگيرد گومگير
و آنکه او در عالم معني ز دلبردور نيست
گر بصورت دامن دلبر نگيرد گومگير
بلبل بي دل که بي گل خار خارش مي کند
گر بترک لاله احمر نگيرد گو مگير
پير ما را گر به خلوت با جواني سرخوشست
گر جز اين ره مذهبي ديگر نگيرد گو مگير
بيدلي گر سر بشيدائي برآرد گو برآر
گمرهي گر عقل را رهبر نگيرد گو مگير
خاجو آنساعت که جانبازان سراندازي کنند
گر تهي دستي بترک سرنگيرد گو مگير