شماره ٥٠٨: برافکن سايبان ظلمت از نور

برافکن سايبان ظلمت از نور
که باد از روي خوبت چشم بد دور
رخت در چشم ما نورست در چشم
نظر بر طلعتت نور علي نور
بياقوتت برات آورده سنبل
ز ريحان تو در خط رفته کافور
ترا بر جان من فرمان روانست
که سلطان آمرست و بنده مامور
بهشتي روي اگر در گلشن آيد
تو پنداري که اين خلدست و آن حور
گرم روي زمين گردد مصور
نبيند ناظرم جز روي منظور
ز بادامش حريفان نيمه مستند
ولي آنماهرخ در پرده مستور
ز لعلش بوسه ئي مي خواستم گفت
نبايد داد شيريني برنجور
از آن خواجو بياقوتش کند ميل
که دايم آب خواهد طبع محرور