شماره ٥٠١: اي دل ار سوداي جانان داري از جان درگذر

اي دل ار سوداي جانان داري از جان درگذر
ور دل از جان بر نمي گيري ز جانان درگذر
در حقيقت کفر و ايمان جز حجاب راه نيست
عاشقي را پيشه کن وز کفر و ايمان درگذر
با سرشک ما حديث لؤلؤ لالا مگوي
چشم گوهر بار من بين و ز عمان درگذر
گر صفاي مروه خواهي خاک يثرب سرمه ساز
ور هواي کعبه داري از بيابان درگذر
حکم و حکمت هر دو با هم کي مسلم گرددت
حکمت يونان طب وز حکم يونان درگذر
تا ترا ديو و پري سر بر خط فرمان نهند
همچو باد از خاتم و تخت سليمان درگذر
غرقه شو در نيستي گر عمر نوحت آرزوست
غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر
تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار
از سياهي رخ متاب و زاب حيوان درگذر
بگذر از بخت جوان و دامن پيران بگير
دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر
گر چو ذره وصل خورشيد در فشانت هواست
محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر
زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش
درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر
تا ببيني آبروي يوسف کنعان ما
رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر
عارض گلرنگ او بين وز شقايق دم مزن
سنبل سيراب او گير و ز ريحان درگذر
گر بمعني ملک درويشي مسخر کرده ئي
از ره صورت برون آي و ز سلطان درگذر
تا بکي خواجو توان بودن بکرمان پاي بند
سر برآور همچو ايوب و ز کرمان درگذر