شماره ٥٠٠: ما را ز پرده تو دل از پرده شد بدر

ما را ز پرده تو دل از پرده شد بدر
بردار پرده اي ز پس پرده پرده در
گر ماه خوانمت نبود ماه سرو قد
ور سرو گويمت نبود سرو سيمبر
کس ماه را نديد که پوشد زره ز مشک
کس سرو را نگفت که بندد چو ني کمر
لعل تو شکريست ازو رفته آب قند
خط تو طوطيئيست پرافکنده برشکر
جانم ز تاب مهر تو شمعيست در گداز
چشمم ز شوق لعل تو درجيست پرگهر
عنقاي قاف عشقم و عشق تو گوئيا
مرغيست هر دو کون در آورده زير پر
چون صبر نيست کز تو نظر برتوان گرفت
يکباره بر مگير ز بيچارگان نظر
ور زانکه از درم نتواني درآمدن
باري ز دل چگونه تواني شدن بدر
هر گه که در برابر خواجو گذر کني
صد بار باز در دل تنگش کني گذر