شماره ٤٩٥: منم ز مهر رخت روي کرده در ديوار

منم ز مهر رخت روي کرده در ديوار
چو سايه بر رهت افتاده زير ديوار
نديم و همدمم از صبح تا بشب ناله
قرين و محرمم از شام تا سحر ديوار
ز بسکه روي بديوار محنت آوردم
جدا نمي شودم يکدم از نظر ديوار
کدام يار که او روي ما نگهدارد
چو آب ديده گوهرفشان مگر ديوار
کسي که روي بديوار غم نياوردي
کنون ز مهر تو آورد روي در ديوار
بسا که راه نشينان پاي ديوارت
کنند غرقه به خونابه جگر ديوار
چو زير بام تو آيند خستگان فراق
به آب ديده بشويند سربسر ديوار
حديث صورت خوبان چنين مکن خواجو
که پيش صورت او صورتند بر ديوار