شماره ٤٩٤: قلم گرفتم و مي خواستم که بر طومار

قلم گرفتم و مي خواستم که بر طومار
تحيتي بنويسم بسوي يار و ديار
برآمد از جگرم دود آه و آتش دل
فتاد در ني کلکم ز آه آتش بار
اميد بود که کاري برآيد از دستم
ز پا فتادم و از دست برنيامد کار
اگر چه باد بود پيش ما حکايت تو
برو نسيم و پيامي از آن ديار بيار
کدام يار که او بلبل سحر خوانرا
ز نوبهار دهد مژده جز نسيم بهار
ز دور چرخ فتادم بمنزلي که صبا
سوي وطن نبرد خاک من برون ز غبار
خيال روي نگارين آن صنم هر دم
کنم بخون جگر بر بياض ديده نگار
دلم به سايه ديوار او بود مائل
در آن زمان که گل قالبم بود ديوار
ميان او بکنارت کجا رسد خواجو
کزين ميان نتواند رسيد کس بکنار