شماره ٤٩٠: چو هست قرب حقيقي چه غم ز بعد مزار

چو هست قرب حقيقي چه غم ز بعد مزار
نظر بقربت يارست ني بقرب ديار
چو زائران حرم را وصال روحانيست
تفاوتي نکند از دنو و بعد مزار
رسيد عمر بپايان و داستان فراق
ز حد گذشت و بپايان نمي رسد طومار
بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بين
که روز و شب سبق عشق مي کند تکرار
بيا که حلقه نشينان بزمگاه الست
زدند بر در دل حلقه در خمار
بکش جفاي رقيب ار حبيب مي خواهي
کنار گل نبري گر کني کناره ز خار
چه هجر و وصل مساويست در حقيقت عشق
اگر ز هجر بسوزي بساز و وصل انگار
درست قلب من ار شد شکسته باکي نيست
بحکم آنکه روان مي رود درين بازار
بروي خوب وي آنکس نظر کند خواجو
که پشت بر دو جهان کرد و روي بر ديوار