شماره ٤٨٨: طره بفشان و مرا بيش پريشان مگذار

طره بفشان و مرا بيش پريشان مگذار
پرده بگشاي و مرا بسته هجران مگذار
ماه را از شکن سنبل شبگون بنماي
لاله را اين همه در سايه ريحان مگذار
زلف مشکين که چنين برقدمت دارد سر
بيش ازينش چو من خسته پريشان مگذار
هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان
دورش از روي چو خورشيد درفشان مگذار
کام جانم ز نمکدان عقيقت شکريست
آخر اين حسرتم اندر دل بريان مگذار
من سرگشته چو سردر سر زلفت کردم
دست من گير و مرا بي سر و سامان مگذار
منکه از پسته و بادام تو دورم باري
دست بيگانه بدان سيب زنخدان مگذار
باغبان را اگر از غيرت بلبل خبرست
گودگر باد صبا را بگلستان مگذار
منکه با زلف چو چوگان تو گوئي نزدم
بيش ازين گوي دلم در خم چوگان مگذار
خواجو ار خلوت دل منزل يارست ترا
عام را گرد سراپرده سلطان مگذار