شماره ٤٨٧: برو اي خواجه و شه را بگدا باز گذار

برو اي خواجه و شه را بگدا باز گذار
مهرباني کن و مه را بسها باز گذار
تو که يک ذره نداري خبر از آتش مهر
ذره بي سر و پا را بهوا باز گذار
چند چون مرغ کني سوي گلستان پرواز
راه آمد شد بستان بصبا باز گذار
من چو بي يار سر از پاي نمي دانم باز
آن صنم را بمن بي سر و پا باز گذار
اي مقيم در خلوتگه سلطان آخر
منزل خويشتن امشب بگدا باز گذار
از گل و بلبل اگر برگ و نوا مي طلبي
همچو ني درگذر از برگ و نوا باز گذار
ز پي نافه چين گر بختا خواهي رفت
چين گيسوي بتان گير و خطا باز گذار
عاشقانرا بجز از درد نباشد درمان
دردي درد بدست آر و دوا باز گذار
گرت از ابر گهربار حيا مي باشد
خون ببار از مژه چشم و حيا باز گذار
هر که از مروه صفا مي طلبد گو به صبوح
باده صاف طلب دار و صفا باز گذار
چون دم از بحر زنم ديده خواجو گويد
که ازين پس سخن بحر بما باز گداز