شماره ٤٧٣: حديث شمع از پروانه پرسيد

حديث شمع از پروانه پرسيد
نشان گنج از ويرانه پرسيد
فروغ طلعت از آئينه جوئيد
پريشاني زلف از شانه پرسيد
اگر آگه نئيد از صورت خويش
برون آئيد و از بيگانه پرسيد
مپرسيد از لگن سوز دل شمع
وگر پرسيد از پروانه پرسيد
محبت دام و محبوبست دانه
بدام آئيد و حال دانه پرسيد
چو از جانانه جانم دردمندست
دواي جانم از جانانه پرسيد
منم ديوانه و او سرو قامت
حديث راست از ديوانه پرسيد
حريفان گو بهنگام صبوحي
نشانم از در ميخانه پرسيد
کنون چون شد به رندي نام ما فاش
ز ما از ساغر و پيمانه پرسيد
ز خواجو کو مي و پيمانه داند
همان بهتر که از پيمانه پرسيد