شماره ٤٦٨: جادوئي چون نرگس مستت به بيماري که ديد

جادوئي چون نرگس مستت به بيماري که ديد
هندوئي چون طره پستت بطراري که ديد
در سواد شام تاري مشک تاتاري که يافت
بر بياض صبح صادق خط زنگاري که ديد
مردم آزاري و هر دم عزم بيزاري کني
بيگناهي مردم آزاري و بيزاري که ديد
چون ندارم زور و زر هم چاره من زاريست
بي زر و زوري بدين مسکيني و زاري که ديد
آنکه زو شمشاد را پاي خجالت در گلست
راستي را زان صفت سروي بعياري که ديد
تا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش او
کار او جز عنبر افشاني و عطاري که ديد
گفتمش بينم ترا مست و مرا ساغر بدست
گفت سلطانرا حريف رند بازاري که ديد
قصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاند
اي عزيزان هرگز از خونخواري اين خواري که ديد