شماره ٤٦٦: وهم بسي رفت و مکانش نديد

وهم بسي رفت و مکانش نديد
فکر بسي گشت و نشانش نديد
هرکه در افتاد بميدان او
غرقه خون گشت و سنانش نديد
ديده نرگس بچمن عرعري
همچو سهي سرو روانش نديد
وانکه سپر شد بر پيکان او
کشته شد و تير و کمانش نديد
موي چو شد گرد ميانش کمر
جز کمر از موي ميانش نديد
گر چه ز تنگي دهنش هيچ نيست
هيچ نديد آنکه دهانش نديد
عقل چو در حسن رخش ره نيافت
چاره بجز ترک بيانش نديد
دل که بشد نعره زنان از پيش
کون ومکان گشت و مکانش نديد
اين چه طريقست که خواجو در آن
عمر بسر برد و کرانش نديد