شماره ٤٦٥: به مهر روي تو در آفتاب نتوان ديد

به مهر روي تو در آفتاب نتوان ديد
ببوي زلف تودر مشک ناب نتوان ديد
دو چشم مست تو ديشب بخواب مي ديدم
ولي چه سود که آن جز بخواب نتوان ديد
اگر چه آب رخت عين آتشست وليک
فروغ آتش رويت در آب نتوان ديد
چو ماه مهر فروزت به زير سايه شب
به هيچ روي مهي شب نقاب نتوان ديد
رخ تو در شکن زلف پرشکن ديدم
اگر چه در شب تار آفتاب نتوان ديد
خواص چشمه نوشت که جوهر روحست
بيار باده که جز در شراب نتوان ديد
دل شکسته خواجو خراب گشت و وراست
که گنج عشق تو جز در خراب نتوان ديد