شماره ٤٦٤: جز ناله کسي مونس و دمساز نيايد

جز ناله کسي مونس و دمساز نيايد
جز سايه کسي همره و همراز نيايد
اي خواجه برو باد مپيماي که بلبل
در فصل بهاران ز چمن باز نيايد
گفتم که ز من سرمکش اي سرو روان گفت
تا سر نکشد سرو سرافراز نيايد
هر دل که به دستش نبود رشته دولت
همبازي آن زلف رسن باز نيايد
باز آي و بسوي من بيدل نظري کن
هر چند مگس در نظر باز نيايد
صاحب نظر از نوک خدنگ توننالد
برکشته چو خنجر زني آواز نيايد
چون بلبل دلسوخته را بال شکستند
برطرف چمن باز بپرواز نيايد
تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر
در پاي تو هرکس که سرانداز نيايد
خواجو ز سفر عزم وطن کرد وليکن
مرغي که برون شد ز قفس باز نيايد