شماره ٤٦١: کسي را از تو کامي برنيايد

کسي را از تو کامي برنيايد
که اين از دست عامي برنيايد
بنا کام از لبت برداشتم دل
که از لعل تو کامي برنيايد
برون از عارض و زلف سياهت
به شب صبحي ز شامي برنيايد
بيار آن مي که در خمخانه باقيست
که کار ما به جامي برنيايد
به ترک نيک نامي کن که در عشق
نکونامي به نامي برنيايد
حديث سوز عشق از پختگان پرس
که دود دل ز خامي برنيايد
چو نون قامتم در مکتب عشق
ز نوک خامه لامي برنيايد
بسوز ناله زارم ز عشاق
نواي زير و بامي برنيايد
چه سروست آنکه بر بامست ليکن
سهي سروي ببامي برنيايد
برو خواجو که وصل پادشاهي
ز دست هر غلامي برنيايد