شماره ٤٥٩: مرا دليست که تا جان برون نمي آيد

مرا دليست که تا جان برون نمي آيد
تاب طره جانان برون نمي آيد
چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمي
ز خيلخانه خاقان برون نمي آيد
چو روي او سمن از بوستان نمي رويد
چو لعل او گهر از کان برون نمي آيد
نمي رود نفسي کان نگار کافر دل
بقصد خون مسلمان برون نمي آيد
تو از کدام بهشتي که با طراوت تو
گلي ز گلشن رضوان برون نمي آيد
برون نمي رود از جان دردمند فراق
اميد وصل تو تا جان برون نمي آيد
حسود گو چو شکر مي گداز و ميزن جوش
که طوطي از شکرستان برون نمي آيد
ببوي يوسف مصر اي برادران عزيز
روانم از چه کنعان برون نمي آيد
به قصد جان گدا هر چه مي توان بکنيد
که او ز خلوت سلطان برون نمي آيد
چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو
که هيچ فايده از آن برون نمي آيد