شماره ٤٥٨: کدام دل که ز دوري به جان نمي آيد

کدام دل که ز دوري به جان نمي آيد
کدام جان که ز غم در فغان نمي آيد
سرشک من بکجا مي رود که همچون آب
دو ديده ناز ده برهم روان نمي آيد
ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم
که يادم از سمن و ارغوان نمي آيد
بسي شکايتم از سوز سينه در جانست
ولي ز آتش دل بر زبان نمي آيد
چنان سفينه صبرم شکست وآب گرفت
که هيچ تخته از آن بر کران نمي آيد
کسي که نام لبش مي برد عجب دارم
که آب زندگيش در دهان نمي آيد
معبانئي که در آن صورت دلافروزست
ز من مپرس که آن در بيان نمي آيد
براستي قد سرو سهي خوشست وليک
براستان که به چشمم چنان نمي آيد
نمي رود سخني در ميان او خواجو
که از فضول کمر در ميان نمي آيد