شماره ٤٥٣: چون برقع شبرنگ ز عارض بگشايد

چون برقع شبرنگ ز عارض بگشايد
از تيره شبم صبح درخشان بنمايد
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلي نيست که ديگر بربايد
زين بيش مپاي اي مه بي مهر کزين بيش
پيداست که عمر من دلخسته چه پايد
گر کام تو اينست که جانم بلب آري
خوش باش که مقصود تو اين لحظه برآيد
در زلف تو بستم دل و اين نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشايد
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن ساي
برطرف چمن باد صبا غاليه سايد
در ده مي چون زنگ که آئينه جانست
تا زنگ غمم ز آينه جان بزدايد
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سرايد
در ديده خواجو رخ دلجوي تو نوريست
کز ديدن آن نور دل و ديده فزايد