شماره ٤٤٧: پيداست که از دود دم ما چه برآيد

پيداست که از دود دم ما چه برآيد
يا خود ز وجود و عدم ما چه برآيد
اي صبح جهانتاب دمي همدم ما باش
وانگاه ببين تا ز دم ما چه برآيد
نقد دل ما را چه زني طعنه که قلبست
بي ضرب قبول از درم ما چه برآيد
باز آي و قدم رنجه کن و محنت ما بين
ورني ز قدوم و قدم ما چه برآيد
گفتي که کرم باشد اگر بگذري از ما
داند همه کس کز کرم ما چه برآيد
گر عشق تو در پرده دل نفکند آواز
از زمزمه زير و بم ما چه برآيد
ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم
از سوز دل و ساز غم ما چه برآيد
هر لحظه بگوش آيدم از کعبه همت
کايا ز حريم حرم ما چه برآيد
گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو
ليکن ز زبان و قلم ما چه برآيد