شماره ٤٣٩: عجب از قافله دارم که بدر مي نشود

عجب از قافله دارم که بدر مي نشود
تا ز خون دل من مرحله تر مي نشود
خاطرم در پي او مي رود از هر طرفي
گر چه از خاطر من هيچ بدر مي نشود
آنچنان در دل و چشمم متصور شده است
کز برم رفت و هنوزم ز نظر مي نشود
دست داديم ببند تو و تسليم شديم
چاره ئي نيست چو دستم بتو در مي نشود
صيد را قيد چه حاجت که گرفتار غمت
گر بتيغش بزني جاي دگر مي نشود
هر شب از ناله من مرغ بافغان آيد
وين عجب تر که ترا هيچ خبر مي نشود
عاقبت در سر کار تو کنم جان عزيز
چکنم بي تو مرا کار بسر مي نشود
روز عمرم ز پي وصل تو شب شد هيهات
وين شب هجر تو گوئي که سحر مي نشود
کاروان گر به سفر مي رود از منزل دوست
دل برگشته خواجو بسفر مي نشود