شماره ٤٣٤: ايکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود

ايکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود
سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود
از هزاران دل يکي را باشد استعداد عشق
تا نگوئي درصدف هر قطره ئي گوهر شود
هر کرا وجدي نباشد کي بغلتاند سماع
آتشي بايد که تا دودي بروزن برشود
چشم را در بند تا در دل نيايد غير دوست
گر در مسجد نبندي سگ بمسجد در شود
از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده وار
کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود
نور نبود هر دروني را که در وي مهر نيست
آتشي چون برفروزي خانه روشن تر شود
مؤمني کو دل بدست عشق بت روئي سپرد
گر بکفر زلفش ايمان آورد کافر شود
مي نويسم شعر بر طومار و مي شويم باشک
براميد آنکه شعر سوزناکم تر شود
همچو صبح ار صادقي خواجو مشو خالي ز مهر
کانکه روز مهر ورزيدست نيک اختر شود