شماره ٤٣١: ترک تيرانداز من کز پيش لشکر مي رود

ترک تيرانداز من کز پيش لشکر مي رود
دلربا مي آيدم در چشم و دلبر مي رود
بامدادان کان مه از خرگاه مي آيد برون
ز آتش رخسارش آب چشمه خور مي رود
من بتلخي جان شيرين مي دهم فرهادوار
وز لب شيرين جانان آب شکر مي رود
آتشي در سينه دارم کز درون سوزناک
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر مي رود
گر بدامن اشک در پايم گهر ريزي کند
جاي آن باشد چرا کو بر سر زر مي رود
تيره مي گردد سحرگه ديده سيارگان
بسکه دود آه من در چشم اختر مي رود
مي رود خونم ز چشم خونفشان تدبير چيست
زانکه هر ساعت که مي آيد فزونتر مي رود
چنگ را بينم که هنگام صبوح از درد من
مي کند فرياد و خون از چشم ساغر مي رود
اي بهشتي پيکر از فردوس مي آئي مگر
کز عقيق جانفزايت آب کوثر مي رود
گر دل و دين در سر زلف تو کردم دور نيست
رخت مؤمن در سر تشويش کافر مي رود
چون دبير از حال خواجو مي کند رمزي بيان
خون چشمم چون قلم بر روي دفتر مي رود