شماره ٤٢٣: آندم که نه شمع و نه لگن بود

آندم که نه شمع و نه لگن بود
شمع دل من زبانه زن بود
واندم که نه جان و نه بدن بود
دل فتنه يار سيمتن بود
در آينه روي يار جستم
خود آينه روي يار من بود
دل در پي او فتاد و او را
خود در دل تنگ من وطن بود
موج افکن قلزم حقيقي
هم گوهر و هم گهر شکن بود
دي بر در دير درد نوشان
آشوب خروش مرد و زن بود
ديدم بت خويش را که سرمست
در دير حريف برهمن بود
هر بت که مغانش سجده کردند
چون نيک بديدم آن شمن بود
پروانه روي خويشتن شد
آن فتنه که شمع انجمن بود
چون پرده ز روي خويش برداشت
خود پرده روي خويشتن بود
خواجو بزبان او سخن گفت
هيهات چه جاي اين سخن بود