شماره ٤٢٠: ديشب همه منزل من کوي مغان بود

ديشب همه منزل من کوي مغان بود
وز ناله من مرغ صراحي بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از ديده گرينده روان بود
با طلعت آن نادره دور زمانم
مشنو که غم از حادثه دور زمان بود
بي شهد شکر ريز وي از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پير باوميد وصالش
پيرانه سرم آرزوي بخت جوان بود
از جرعه مي بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز ميخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابي ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بي مي نوشين نتوان بود
چون ديد که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پايت بشد از جاي و چنان بود