شماره ٤١٨: دوشم وطن بجز در دير مغان نبود

دوشم وطن بجز در دير مغان نبود
قوت روان من ز شراب مغانه بود
بود از خروش مرغ صراحي سماع من
وز سوز سينه هر نفسم جز فغان نبود
دل را که بود بي خبر از جام سرمدي
جز لعل جانفزاي بتان کام جان نبود
طاوس جلوه ساز گلستان عشق را
بيرون ز صحن روضه قدس آشيان نبود
کس در جهان نبود مگر يار من وليک
گرد جهان بگشتم و او در جهان نبود
بر هر طرف ز عارض آن ماه دلستان
ديدم گلي شکفته که در گلستان نبود
همچون کمر بگرد ميانش درآمدم
او را ميان نديدم و او درميان نبود
جز خون دل که آب رخم را بباد داد
در جويبار چشم من آب روان نبود
گفتم کرانه بگيرم از آشوب عشق او
وين بحر را چو نيک بديدم کران بود
کون ومکان بگشتم و در ملک هر دو کون
او را مکان نديدم و بي او مکان نبود
خواجو گهي بنور يقين راه باز يافت
کز خويشتن برون شد و اينم گمان نبود