شماره ٤١٦: دوشم بشمع روي چو ماهت نياز بود

دوشم بشمع روي چو ماهت نياز بود
جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود
در انتظارصيد تذرو وصال تو
چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود
از من مپرس حال شب دير پاي هجر
از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود
من در نياز بودم و اصحاب در نماز
ليکن نياز من همه عين نماز بود
مي ساختم چو بربط و مي سوختم چو عود
زيرا که چاره دل من سوز و ساز بود
در اصل چون تعلق جاني حقيقتست
مشنو که عشق ليلي و مجنون مجاز بود
ترک مراد چون ز کمال محبتست
جم را گمان مبر که به خاتم نياز بود
پيوسته با خيال حبيب حرم نشين
جان اويس بلبل بستان راز بود
خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون
محمود را وراي وصال اياز بود