شماره ٤١١: ياد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود

ياد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
باده چشم عقل مي بست و در دل مي گشود
بوي گل شاخ فرح در باغ خاطر مي نشاند
جام مي زنگ غم از آئينه جان مي زدود
مه فرو مي شد گهي کو پرده در رخ مي کشيد
صبح بر مي آمد آن ساعت که او رخ مي نمود
کافر گردنکشش بازار ايمان مي شکست
جادوي مردم فريبش هوش مستان مي ربود
از عذارش پرده گلبرگ و نسرين مي دريد
وز جمالش آبروي ماه و پروين مي فزود
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
از رخ و زلفش سخن مي چيد و سنبل مي درود
گرشکار آهوي صياد او گشتم چه شد
ور غلام هندوي شب باز او بودم چه بود
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نيست
چون بغفلت عمر بگذشت اين زمان حسرت چه سود
گفتم آتش در دلم زد روي آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش نديدي بوي دود