شماره ٤٠٨: ديگرانرا عيش و شادي گر چه در صحرا بود

ديگرانرا عيش و شادي گر چه در صحرا بود
عيش ما هر جا که يار آنجا بود آنجا بود
هر دلي کز مهر آن مه روي دارد ذره ئي
در گداز آيد چو موم ار في المثل خارا بود
سنبلت زانرو ببالا سر فرود آورده است
تا چو بالاي تو دايم کار او بالا بود
هست در سالي شبي ايام را يلدا وليک
کس نشان ندهد که ماهي را دو شب يلدا بود
تنگ چشمانرا نيايد روي زيبا در نظر
قيمت گوهر چه داند هر که نابينا بود
از نکورويان هر آنچ آيد نکو باشد ولي
يار زيبا گر وفاداري کند زيبا بود
حال رنگ روي خواجو عرضه کردم بر طبيب
ناردان فرمود از آن لب گفت کان صفرا بود