شماره ٤٠٦: تنم تنها نمي خواهد که در کاشانه بنشيند

تنم تنها نمي خواهد که در کاشانه بنشيند
دلم را دل نمي آيد که بي جانانه بنشيند
ز دست بنده کي خيزد که با سلطان درآميزد
که کس با شمع نتواند که بي پروانه بنشيند
دلي کز خرمن شادي نشد يک دانه اش حاصل
چنين در دام غم تا کي ببوي دانه بنشيند
اگر پيمان کند صوفي که دست از مي فرو شويم
بخلوت کي دهد دستش که بي پيمانه بنشيند
مرا گويند دل برکن بافسون از لب ليلي
ولي کي آتش مجنون بدين افسانه بنشيند
دلم شد قصر شيرين وين عجب کان خسرو خوبان
بدينسان روز و شب تنها در اين ويرانه بنشيند
چو يار آشنا ما را غلام خويش مي خواند
غريبست اين که هر ساعت چنان بيگانه بنشيند
بتي کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چه دود دل که برخيزد چو او در خانه بنشيند
خرد داند که گر خواجو رهائي يابد از قيدش
چرا دور از پري رويان چنين ديوانه بنشيند