شماره ٤٠٥: بنشين تا نفسي آتش ما بنشيند

بنشين تا نفسي آتش ما بنشيند
ورنه دود دل ما بيتو کجا بنشيند
گر کسي گفت که چون قد تو سروي برخاست
اين خياليست که در خاطر ما بنشيند
چو تو برخيزي و از ناز خرامان گردي
سرو برطرف گلستان ز حيا بنشيند
هيچکس با تو زماني بمراد دل خويش
ننشيند مگر از خويش جدا بنشينند
دمبدم مردمک چشم من افشاند آب
بر سر کوي تو تا گرد بلا بنشيند
بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسيم
گر چه شمع از نفس باد صبا بنشيند
تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم
آتش عشق من از باد هوا بنشيند
من بشکرانه آن از سر سر برخيزم
کان سهي سرو روان از سر پا بنشيند
عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو
از تکبر نفسي پيش گدا بنشيند