شماره ٣٩٤: مستم آنجا مبر اي يار که سرمستانند

مستم آنجا مبر اي يار که سرمستانند
دست من گير که اين طايفه پردستانند
آن دو جادوي فريبنده افسون سازش
خفته اند اين دم از آن روي که سرمستانند
در سراپرده ما پرده سرا حاجت نيست
زانکه مستان همه طوطي شکر دستانند
مهر ورزان که وصالت بجهاني ندهند
با جمال تو دو عالم بجوي نستانند
عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند
با گلستان جمالت همه در بستانند
زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند
هندوان بين که دگر خسرو ترکستانند
زيردستان تهيدست بلاکش خواجو
جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند