شماره ٣٩٢: سوي ديرم نگذارند که غيرم دانند

سوي ديرم نگذارند که غيرم دانند
ور سوي کعبه شوم راهب ديرم خوانند
زاهدان کز مي و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تيغم به چه مي ترسانند
روي بنماي که جمعي که پريشان تواند
چون سر زلف پريشان تو سرگردانند
دل ديوانه ام از بند کجا گيرد پند
کان دو زلف سيهش سلسله مي جنبانند
من مگر ديوم اگر زانکه برنجم ز رقيب
که رقيبان تو دانم که پري دارانند
عاقبت از شکرت شور بر آرم روزي
گر چه از قند تو همچون مگسم مي رانند
چون تو اي فتنه نوخاسته برخاسته ئي
شمع را شايد اگر پيش رخت بنشانند
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس
زانکه در چشم تو سريست که مستان دانند
خاک روبان درت دم بدم از چشمه چشم
آب برخاک سر کوي تو مي افشانند
جان فروشان ره عشق تو قومي عجبند
که بصورت همه جسمند و بمعني جانند
عندليبان گلستان ضميرت خواجو
گاه شکر شکني طوطي خوش الحانند