شماره ٣٦٤: همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند

همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند
از خبر رفتيم و ما را بيخبر بگذاشتند
بر ميان از مو کمر بستند و اين شوريده را
همچو موي آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند
بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند
همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند
شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند
طوطي شيرين سخن را بي شکر بگذاشتند
بلبل شوريده دلرا از چمن کردند دور
طوطي شيرين سخن را بي شکر بگذاشتند
پيشتر رفتيم و ما را نيشتر بر جان زدند
وينچنين با ريش و زخم نيشتر بگذاشتند
بي غباري از چه ما را خاک راه انگاشتند
بي خطائي از چه ما را در خطر بگذاشتند
کار خواجو زير و بالا بود چون دور فلک
کار او را بين که چون زير و زبر بگذاشتند